چند روز...

ساخت وبلاگ
دوشنبه ۲۷شهریور ۱۳۷۴

اول صبح که ازخواب بیدار شدیم پدرم گفت:رخت خوابارو جمع کن.گفتم:وقتی شما رفتی جمع میکنم.

گفت:نه همین الان جلوی من جمع کن.که گفتم جمع نمیکنم.اونم رفت از توی اشپزخونه یه چاقو اورد گفت میکشمت.موندن جایز نبود چون شاید نمیکشتت اما حتما یه اسیبی بهت میرسوند.هیچ ابایی نداشت.

فرار کردم رفتم خونه همسایمون تا ظهر که برگشتم خونه اما پدرم دوباره برگشت تا اومدم به خودم بجنبم یکی دوتا خورده بودم و با صورت کبود دوباره فرار کردم رفتم خونه خواهرم.

سه شنبه ۲۸شهریور

مامانم اومد خونه خواهرم با به نامه بااین مفهوم که حرف گوش کن.منم در جواب کلا نوشتم که گوش نمیکنم.با مامانم برگشتم خونه ودم دمای اومدن پدرم رفتم توی اتاقک انباریمون توی پشت بوم خوابیدم .کمی بعد مامانم اومد دمبالم ورفتم طبقه دوم خوابیدم.

چهارشنبه ۲۹شهریور

صبح مامانم اومد بالا سرم بیدارم کرد وگفت بابات داره دمبالت میگرده برو پشت بوم.

شب که شد وپدرم اومد خونه دوباره رفتم پشت بوم.نشسته بودم که متوجه نشدم کی خوابم برد که برادرم اومد دمبالم ورفتم طبقه دوم خوابیدم.

پنج شنبه ۳۰ شهریور

دم ظهر داشتم واسه قرمه سبزی مامان لوبیا پاک میکردم که بابام یهو پشت سرم سبز شد.دست مشت کرده شو گذاشت پشت کتفمو هولم داد توی حیاط وگفت برو بیرون.هرچی ام که دلش خواست گفت.

کینه ای بود .همیشه همین طوربود.هنوزم هست.

رفتم پشت بوم در انباری ومحکم کوبیدم به هم وشیشه اش شکست.

پنج شنبه شبا مسابقه هفته داشت .همون مسابقه ای که منوچهر نوذری مجری اش بود ومعروف بود به از کی بپرسم.از اونجا بود که اسم کامل ادسون ارانتس دوناسیمونتو پله فوتبالیست برزیلی رو یاد گرفتم.بعدشم هنرهفتم وداشت که فیلمای خارجی میزاشت.من مشتری پروپا قرص این دو برنامه بودم.اون شب وسط فیلم پدرم اومد تلوزیونو خاموش کرد.همیشه سر فیلم دیدن ماجرا داشتیم وسط فیلم اخبار گوش کردنش میگرفت.یه جورایی ازار میرسوند.

جمعه ۳۱شهریور

ماجرای شیشه انباریو مادرم به برادرم گفته بود .اونم منو صدا کرد گفت :شیشه هارو جمع کن.نه گفتن ونتیجه اش یه کتک مفصل.

چند روز بعدش با یکی از هم کلاسیهام رفته بودیم سالن مطالعه محلمون.که مامانم هراسون اومد گفت:زود باش بیا بابات میگه چرا رفته.

کتابامو جمع کردمو تا خونه قر میزدمو میگفتم:جند روز منو اسیر خونه همسایه وپشت بوم کرده وبرادرم منو کتک میزنه نمیگه چرا.... .

.

.

.شاید بگید چرا حرف گوش نمیکردی"؟

شاید بگید حقت بوده"؟

اما داستان خونه ما سر حرف گوش کردن نبود.مشکل منم فقط پدرم نبود که اگه بود یه جوری کنار میومدم.هرکدوم از برادرام واسه خودشون رئیس بودن.اگه چشم میگفتی میشد کار همیشه ات و باید دستورات دیگرانو اجرا میکردی.مشکل سر اعمال قدرت بود.

توی خونه ما بزرگتر محوری نبود زورمند محوری بود.هرکی زورش بیشتر بود حاکم مطلق بود.اگه ده بارم حرف

گوش میکردی ویه بار نه بازم کتک بود.

من از کار خونه خوشم نمی یومد اما توانایی های خودمو داشتم.هرچی کلید پریز خراب و لامپ مهتابی سوخته بود من عوض میکردم.دلر کاریمم حرف نداشت .اگه یه وسیله سنگین جابه جا میشد حتما یه سرشو من می گرفتم.کارای حساب جاری پدرمو میکردم.چک نقد کردن...چک خوابوندن...ا

پدرم عادت داشت واسه خونه عمده خرید کنه.برنج که میخرید ده تا گونی ده کیلویی میخرید که اکثرا همه رو من میبردم تو انباری.این کارا برام راحت تر از ظرف شستن بود.اما به چشم  نمیومد چون  خودم    میخواستم وتحمیل نبود...

 

دزد مطالب...
ما را در سایت دزد مطالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دزد dozd بازدید : 279 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1391 ساعت: 1:07